سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که میان فرزندانتان به عدالت رفتار کنید. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
فریاد بی صدا
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
اشتباه...

فریال :: سه شنبه 88/6/31 ساعت 11:34 عصر

 

 

می گریم...

می دانی؟! من همیشه اشتباه کرده ام و تو همیشه درست گفته ای... من اشتباه رفته ام و تو درست رفته ای! چقدر این روزهای داغ مرا یاد تو می اندازد. آن هنگامهایی که قلبم بر زبانم می آمد و کلمه میشد و جمله و داستان... و تو چه خوب می فهمیدی...

می دانی عزیزکم؟!

این روزها دوری دور... آنقدر دور که گاهی مخاطب رویاهایم می شوی... آنقدر دور که اشتباه همیشگی مرا عشق می نامی و عشق خودت را هم عشق! نمی دانم این سعی ها بر نادیده انگاریدن اشتباهات تا کی ادامه خواهد یافت؟! آه که چه بارانی... چه حس عجیبی دارد! بوی روزهای با تو بودن را می دهد! همه آن روزهایی که دلت کنارم بود و دلم در دستانت! می بردیش با خودت به هر کجا که می رفتی! و چقدر آرزو داشتیم... و افسوس که پس از این همه سال با هم بودن، به هیچکدامشان نرسیده ایم! رویاهایی که شاید اکنون نام "افسانه خیال" برایشان مناسب تر باشد...

و من هنوز در آن اشتباه غوطه می خورم. اشتباهی که از ازل اشتباه بود و عشق نام گرفت و هنوز اشتباه است و عشق نامیده می شود! هنوز آن اشتباه نقل هر روزه ی افکارم است و چندی است که می ترسم که نکند قربانی تازه ای پدیدار شود... می ترسم که نکند اشتباهم از قفس بیرون بیاید و بپرد به جایی که نمی شناسمش... نکند بیاید و مرا از زندگی بگیرد و زندگی را از من؟!...

چه بگویم عزیزکم که هر چه بگویم، سطری، صفحه ای، فصلی بر دفتر کهن خطاها افزوده کرده ام و نه بیش! اما چه کنم که این روزها ترس و شوق کشان کشان می برندندم تا ناکجا... آری می ترسم ازهمه ی آن لحظاتی که آرزو می کنم کاش خدا چشمانش را لحظه ای ببندد و یا کاش لحظه ای از این همه اعتقادات ِ بی پشتوانه ی تفکر و از این همه رعب رها می شدم و شجاعانه به بازی با شیطان می پرداختم!

عزیزک دورم!

کاش اینقدر دور نبودی که می شد گاه به گاهی چند، شنونده خاطرات اشتباهم باشی! این روزها، گاه از خاموشی ام نهیبی به گوش ِ اشتباهم می رسد و او می شنود و شاد می رقصد و من نظاره می کنم و می خندم! این روزها اشتباهات ِ تو در تو از من تلّی از آدمهای مشتاق ِ میوه ی ممنوعه ساخته! چه شود که روزی حوایی پیدا شود تا تقصیر اشتباهم را به گردن او بیندازم و وجدان خویش برهانم؟!

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود                      آدم آورد در این دیر خراب آبادم

می دانی عزیزکم؟! این روزها دلم می گیرد وقتی همه هستند الا تویی که باید باشی...

هرچه هستی باش اما باش...

پینوشت:

- امروز هم اشتباه؟!...


نوشته های دیگران()

من وتو

فریال :: سه شنبه 88/6/31 ساعت 11:31 عصر

ما...

 

 

شعرم نیمه کاره مانده است... 

تمام حجم تو در آن جا نمی شود! 

من اما تمامش خواهم کرد... 

بی تو...

بی من... 

بی ما...


نوشته های دیگران()

لذت تنهایی

فریال :: سه شنبه 88/6/31 ساعت 11:29 عصر

 


نوشته های دیگران()

آسنات

فریال :: دوشنبه 88/6/30 ساعت 10:9 عصر

یه دوست جدید که خیلی ازش ممنونم من رو با یه افسانه ی جالب که شاید بتونه جای جومونگ رو بگیره آشنا کرد خوشم اومد و تو وبلاگم گذاشتم .ضمنا دوست من منظور من از آسنا ، آسنات نام همسر حضرت یوسف بود که به نظرم نام قشنگیه.خوشحالم که انسانها هنوز هم میتونن کنجکاو باشن.

 اسنات . [ ] (اِخ ) محبوبه ? نیت و او زوجه ? یوسف و دختر فوطی فارع کاهن آون بود، و آون قصبه ایست در مصر. (سفر پیدایش 41: 45 و 46: 20). (قاموس کتاب مقدس ).

 

 

آسِنا

 (به ترکی: Asena) نام یک گرگ خاکستری ماده در اسطوره‌شناسی ترک است که مادرجد توتمی ترکان تلقی می‌شود

 افسانه

این افسانه در پی یک جنگ روی می‌دهد. پس از پایان جنگ تنها یک پسر جوان زنده باقی مانده و یک گرگ ماده با یال آبی آسمانی که آسنا نامیده می‌شود وی را یافت و از او مراقبت و پرستاری کرد. متعاقب آن آن گرگ آبستن شد و ده پسر نیم‌انسان-نیم‌گرگ به دنیا آورد.
درپی آن آسنا رهبر آنان شد و خاندان آسنا را بوجود آورد که این خاندان بر قلمروی گوکتورک و سایر امپراطوری‌های کوچ‌نشین‌های ترک حکومت کرد.
این افسانه به صورت دیگری نیز روایت می‌شود: گروهی از سربازان چینی به یک روستای ترک‌نشین حمله کرده و همه را قتل‌عام می‌کنند. یکی از فرمانده‌هان به کودکی رحم کرده، به بریدن دست و پای وی اکتفا می‌کند و او را نمی‌کشد. اما پس از مدتی از تصمیم خود پشیمان می‌شود و باز می‌گردد تا آن کودک را به قتل برساند. ولی کودک توسط یک گرگ ماده با یال آبی‌آسمانی که آسنا بود نجات یافته‌بود. آسنا از آن کودک پرستاری کرد که همین باعث ایجاد یک نسل نیم‌انسان-نیم‌گرگ شد و توسط آشینا ادامه یافت.
آسِنا ماده گرگی افسانه‌ای است که نقش مهمی در اسطوره‌های قوم ترک دارد . طبق افسانه‌ها نیای خاندان سلطنتی گوک ترکها( توکیوها / توروکوها) از این ماده گرگ بوجود آمده‌اند . برای همین در سالنامه‌های چینی وقتی از بزرگان گوک ترک سخن گفته می‌شود اول نام آنها با آشینا / آسنا آغاز می‌گردد که حاکی از تعلق این افراد به این ‏موجود مقدس و آسمانی است . دراسناد کشف شده ازمنابع باستانی چین که مربوط به ??? سال قبل از میلاد مسیح می‌باشند با قدیمی ترین شکل افسانه آسنا که داستان بوجود آمدن قوم ترک را شرح می‌دهد مواجه می‌گردیم .شرح این منبع قدیمی از این قرار است : قوم ترک یکی از شاخه‌های هیونگ – نو‌ها بودند . نام نژاد حاکم آ - سه - نا بود . آنها ارتش مجزّایی برای خودشان تشکیل دادند اما بعدها توسط یکی از اقوام همسایه شکست خوردند . بجز یک پسر بچه ده ساله سایر اعضاء قبیله قتل عام گردیده بودند . هیچ کدام از سربازان دشمن جرأت کشتن این کودک را پیدا نکرده بودند . آنها دست وپای پسرک را بریده و او را به باتلاقی انداخته بودند . گرگی که در آنجا زندگی می‌کرد با گوشت حیواناتی که شکار می‌کرد از کودک مراقبت نمود . بدین ترتیب کودک بزرگ شد و با آن ماده گرگ جفت گردید . گرگ از او حامله شد . پادشاه دشمن از زنده بودن کودک مطلع شد و دوباره افرادش را برای کشتن او فرستاد. افراد دشمن از کشتن گرگی که به همراه پسر بود منصرف شدند. ماده گرگ فوراً به غاری در بالای کوهی که در شمال شرقی کائو چانگ ( تورفان ) قرار داشت فرار کرد . در داخل غار جلگه وسیعی با علفزار‌های بلند قرار داشت که در بین کوهها محصور شده بود . ماده گرگ در این مکان ?? نوزاد پسر بدنیا آورد . وقتی پسربچه‌ها بزرگتر شدند به بیرون رفته و اقدام به ربودن دخترانی از اقوام همسایه نمودند . سپس با آنها ازدواج نمودند . این دختران از آنها حامله شدند و فرزندان هر کدام از آنها نامی را برای قبیله خود برگزیدند . نام یکی از این قبائل آ – سه – نا شد .
در کنار این اشکال دیگری نیز از این افسانه وجود دارند که به شیوه‌های مختلفی از زمانهای بسیار دور نقل شده بودند و بعدها جزئیات بیشتری به آنها اضافه شده بود .
داستان بوزقورت ، شکل شناخته شده افسانه در ترکیه:
اولین نیاکان ترکها در غربِ دریای غربی سکونت داشتند. آنها توسط ارتش کشوری بنام « لین » مورد هجوم واقع شده و شکست خوردند . ارتش دشمن تمامی افراد قبیله را از زن و مرد و پیر و جوان قتل عام نمود . اما پسر ده ساله‌ای از این کشتار جان سالم بدر برد . در این میان ماده گرگی خاکستری پیدا گردید و با دندانهایش کودک را گرفت و او را به غاری خلوت و دنج که بین کوههای بلند در رشته کوههای آلتای پنهان شده بود برد . غار به جلگه وسیعی راه داشت که از چمن زارها و علفزارهای بلندی پوشیده شده بود و چهار طرف آن توسط کوههای بلند محصور بود . گرگ خاکستری در این مکان با زبانش زخمهای کودک را لیسید و آن را معالجه نمود و با شیر خود و گوشت حیواناتی که شکار می‌کرد از کودک مراقبت نمود . سپس کودک بزرگ شد و به سن کمال رسید . مرد ترک که آخرین بازمانده قومش بود با این ماده گرگ ازدواج نمود . ثمره این ازدواج ?? نوزاد پسر بودند . این پسرها نیز بزرگ شدند و با دخترانی از اقوام همسایه ازدواج نمودند . جمعیت ترکها رو به فزونی گذاشت و در اطراف پراکنده شدند . بعدها ارتش بزرگی تشکیل دادند و به کشور« لین » حمله نمودند و انتقام نیاکانشان را از دشمن گرفتند. آنها دولت جدیدی تشکیل دادند و مجدداً بر چهار گوشه قلمروشان حکمفرمائی نمودند . خاقان‌های ترک به یاد پدرانشان بر سردراقامتگاهشان همیشه درفش سر گرگ را به اهتزار در می‌آوردند . آخرین بخش این افسانه ، افسانه ارگنه کون است .


نوشته های دیگران()

یک شاخه گل سرخ

فریال :: یکشنبه 88/6/29 ساعت 10:11 عصر

یک شاخه گل سرخ

خدایا وقتی بار امانت خود را به من دادی ، کوله پشتی ام از عشق لبریز شد و فرشته ها با تعجب نگاهم کردند .حال شانه هایم از کوهستان های پر برف سنگین تر است و اگر چراغ لطف تو پیوسته روشن نباشد هرگز نمی توانم به مقصد برسانم .

خدایا من در نفس های تو زندگی می کنم و وقتی شبنم ،دمادم بر سر گل می نشیند ،برای باغچه ها شعر

 می گویم . من هر شب از پلکان مهتاب بالا می روم و دستم را به لبه ی ایوان ملکوت می گیرم بلکه تو را بهتر ببینم .

خدایا گاهی آنقدر خودم را گم می کنم که نمی توانم تو را پیدا کنم و آنقدر تاریک می شوم که روی ماه تو را در جوانترین چشمه هم نمی بینم و گاهی آنقدر زلال و روشنم که عطر تو از درز تمام پنجره ها به مشامم می رسد و می توانم تو را مثل یک شاخه گل سرخ  روی تاقچه بگذارم و تماشا کنم . می توانم رد مهربانی را روی گلابی ها و ریحان ها ببینم و نام خوب تو را از گنجشک های عریان بپرسم.

خدایا گاهی با خود می گویم چرا یک درخت به دنیا نیامدم ، یک سپیدار سبز ؟ چرا شبیه شمع  نیستم و سراپا نمی سوزم ؟

چرا مثل دریا موج بر نمی دارم و مانند پرنده ها اوج نمی گیرم ؟ چرا در آغوش کلمه ها نمی میرم ؟

 خدایا گاهی آنقدر به تو نزدیکم  که می توانم کهکشان ها را با همه ی ستاره ها و سیاره ها در اتاقم جا بدهم و گاه آنقدر از تو دور می شوم که همهمه ی گل ها را نمی شنوم و برگ ها ی مرده ی خیابان را نمی بینم .

خدایا دستم را بگیر و با خودت به باغ های رو به باران ببر! من نمی خواهم ار عقربه های ساعتم عقب بمانم و نمی خواهم در پیاده رو های ابری دنبال صدای صاف تو بگردم.

خدایا دلم می خواهد در گوشه ای دنج از رنج مقدس آدم ها بنویسم و دعا کنم اشک ها گرم عاشقان به دریایی که از کنار دست های تو میر گذرد بریزد.


نوشته های دیگران()

خدا کجاست؟

فریال :: جمعه 88/6/27 ساعت 1:0 صبح

 

ای نشستگان

        در کشتی زخمی کنون

         ای که در نگاهتان موج می زد وصال ساحل سپید

                    دوباره بنگرید

                          باز  ابر های تیره آمدند

                          دوباره بنگرید

                  رقص موج های نامهربان در کنار بادهای سرد را

                      ناخدا کجاست؟

          پس چرا نمی رسد به انتها این کشتی نجات؟

                     خدا کجاست؟

            بادبان ها  شکسته است.

                  در میان این همه یک نفر نشسته است بی خیال

                   در کنار بوم و رنگ

                  با موج ها و باد نقش می زند به کاغذ خیال خویش

                     صدای ناله ها چه خوب  می رسد به گوش 

             آه ای سرنوشت شوم!

            آه ای خدا خدا خدا ! چرا نمی رسی به داد ما؟

                   امیدها خسته اند

            و نا امید ها در آرزوی مرگ!

          دستهای که می برد بر فراز موج های سهمگین

         این کشتی شکسته را به پیش؟

        ناخدا؟

        خدا؟

       لحظه های پر ز التهاب چه دیر می روند

       موج ها دوباره خسته می شوند

      ابر ها و باد سرد هم دوباره می روند

      و کشتی کنون دوباره زخمی است

امید دوباره بازگشته است ناخدا هنوز هم کنار ماست

 ولی

  خدا کجاست؟

کار تابلوی خیال هم تمام گشته است

داد می زند کسی

 وای

نگه کنید نگه کنید

رسیده ایم

ساحل سپید روبروی ماست.

                                                                                                                          

        

                        

 

 

 

 

 

 

 


نوشته های دیگران()

حقیقت

فریال :: پنج شنبه 88/6/26 ساعت 12:4 صبح

حقیقت

چقدر زندگی زیباتر بود اگر ایمان داشتیم که سختیهای آن نوید دهنده بهترین لطف ها از طرف خداوند برای ما است. دریابیم این حقیقت را که همیشه لطف او بی کران و صبر ما اندک است و بدانیم که نور او همیشه جاریست حتی اگر چشمان ما ابری باشد.

خداوندا سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک تا آنچه را که تو زود می خواهی دیر نخواهم

و آنچه را که تو دیر می خواهی زود نخواهم.


نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آههههههههههههههههههههها ی
شهرمن
خاطره....
اتاق من
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
فریاد بی صدا
فریال
Link to Us!

فریاد بی صدا

Hit
مجوع بازدیدها: 63147 بازدید

امروز: 6 بازدید

دیروز: 3 بازدید

Day Links
استادعنایتی [164]
[آرشیو(1)]


Archive


خرداد 1388
اردیبهشت 1388
شهریور 1388
مهر 1388
تیر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
اسفند 88

Submit mail