آینه های زنگ زده ام را صدا می زنم و جامه های شلوغم را به سکوت دعوت می کنم، شمع ها را زنده نگاه می دارم، کتاب های خسته ام را می بندم، سلول هایم را از ترانه های رهایی لبریز می سازم و در بیشه های بلوط و گردو دعا می خوانم .
تو را در برج های عاج، در چشم های درخشان بودا و در سپیده دم بارانی عشایر جستجو می کنم .
« هیچ چیز نمی تواند بین من و تو فاصله باشد، نه دیوار، نه سیم های خاردار. »
اگر تو در کنارم باشی، می توانم با اولین قطاری که از دوردست می آید به سوی بهار بروم، جنگل های وحشی را بر زانوانم بنشانم و نوازش کنم ، با کودکان در آسمان هفتم
قدم بزنم و دفتر شعرم را روی شمعدانی های دلتنگ بگذارم .
با تو آوازهای برهنه ی من شنیدنی و اشکهای عاشقانه ام دیدنی است، با تو چراغی که در قلبم خاموش شده است، به ناگاه روشن می شود و معجزه های معطر دوروبر مرا فرا
می گیرد.
پیش از آنکه نگاه ساده ام را حراج کنم بیا و مرا از این خیابان های شلوغ عبور بده!
بیا تا با هم از نردبان مهتاب بالا رویم و لا به لای پرهای فرشتگان به دنبال تابستان جنوب بگردیم .
بیا تا قبل از اینکه مردگان به سرازیری صبح برسند، از خاکستر خودمان بیرون بیاییم و دور از سنگ های سیاه در افقی روشن نماز بخوانیم .
بیا تا گیسوان تر خود را در باد شمال رها کنیم و آنقدر اوج بگیریم تا عاشقان قدیمی دوباره برای هم نامه بنویسند ...