قصه از یک سلام شروع نشد
قصه این بار از سکوت شروع شد
روزها گذشت و من با تو تنهاتر شدم
و حالا در این تنهایی، تو را بهتر می بینم
.:. دور یا دورتر، مهم نیست
همچنان نزدیک
و من از شوق خنده ام می گیرد! .:.
عشق را بدون بزک میخواستیم
دنیا را بدون تفنگ
روی دیوارهای سیاه، گل سرخ نقاشی کردیم
رهگذران به ما خندیدند
ما فقط نگاه کردیم
جادهها دور شهر گره خورده بودند
در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم
قطاری که ما را از این جا نبرد قطار نیست!
و حالا
بیا برویم از این خاک
بیا کوچ کنیم
ره توشه هم نمی خواهد
همین که حاصل نگاه من و تو شدست ما
و همین که من و تو می فهمیم عمق دوست داشتن را
همین هر دومان را بس
چشمان تو می شود قبله گاه من
پیشانیت را سجده می کنم هزار بار
و می گریم در نگاهت
تو می شوی پناه من
و در نگاه هم حل می شویم و گم می شویم
و با هم رُستن از سر می گیریم و از نو معنا می شویم
با هم درد را زندگی می کنیم و شادی را می خندانیم
با هم بوسه را کشف می کنیم
با هم، هم را پیدا می کنیم
با هم می میریم و می میرانیم
با هم می روییم و می رویانیم
اینها کافی نیست؟
نوشته های دیگران()