چشم هایم را می بندم و تمام جهان می میرد
پلک می گشایم و همه چیز از نو زاده می شود
به گمانم تو را در ذهن ساخته ام
ستاره ها رقصان با جامه های آبی و سرخ سو سو می زنند
و سیاهی مطلق چهار نعل درونشان می تازد
چشم هایم را می بندم و تمام جهان می میرد
خواب دیدم در بستر سحرم می کنی
برایم از ماه می خوانی
و مرا دیوانه وار می بوسی
به گمانم تو را در ذهن ساخته ام
.............
............
می بینمت که به راهی برگشته ای که می گفتی
اما من پیر می شوم و نام تو را از ذهن می برم
به گمانم تو را همیشه در ذهن ساخته ام
سیلویا پلات