سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند می فرماید : گفتگوی علمی در میان بندگانم دلهای مرده را حیات می بخشد؛ آن گاه که در آن به امر من برسند [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فریاد بی صدا
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
باتوتنهاترشدم

فریال :: شنبه 88/8/30 ساعت 10:34 عصر

قصه از یک سلام شروع نشد
قصه این بار از سکوت شروع شد
روزها گذشت و من با تو تنهاتر شدم
و حالا در این تنهایی، تو را بهتر می بینم
.:. دور یا دورتر، مهم نیست
همچنان نزدیک
و من از شوق خنده ام می گیرد! .:.

عشق را بدون بزک می‌خواستیم
دنیا را بدون تفنگ
روی دیوارهای سیاه، گل سرخ نقاشی کردیم
رهگذران به ما خندیدند
ما فقط نگاه کردیم
جاده‌ها دور شهر گره خورده بودند
در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم
قطاری که ما را از این جا نبرد قطار نیست!

و حالا
بیا برویم از این خاک
بیا کوچ کنیم
ره توشه هم نمی خواهد
همین که حاصل نگاه من و تو شدست ما
و همین که من و تو می فهمیم عمق دوست داشتن را
همین هر دومان را بس
چشمان تو می شود قبله گاه من
پیشانیت را سجده می کنم هزار بار
و می گریم در نگاهت
تو می شوی پناه من
و در نگاه هم حل می شویم و گم می شویم
و با هم رُستن از سر می گیریم و از نو معنا می شویم
با هم درد را زندگی می کنیم و شادی را می خندانیم
با هم بوسه را کشف می کنیم
با هم، هم را پیدا می کنیم
با هم می میریم و می میرانیم
با هم می روییم و می رویانیم
اینها کافی نیست؟

نوشته های دیگران()

هرگز زود قضاوت نکن !

فریال :: جمعه 88/8/29 ساعت 12:1 صبح

 

مرد مسنی به همراه پسر 2? ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 2? ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ? ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.


نوشته های دیگران()

دیرنکن

فریال :: پنج شنبه 88/8/28 ساعت 11:59 عصر

 

دیر نکن امروز همان فردایی است که دیروز به خودت قول دادی

دیر نکن این آخرین بار است که فرصت داری تا انتخاب کنی

دیر نکن هر لحظه که می گذرد همان لحظه ای است که منتظرش بودی

دیر نکن برای هدفهایت ارزش قائل شو

دیر نکن غفلت باعث پشیمانی است

نوشته های دیگران()

امروز دیروز فردا

فریال :: دوشنبه 88/8/25 ساعت 12:27 عصر

 

خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

دکتر علی شریعتی


 


نوشته های دیگران()

باران

فریال :: سه شنبه 88/8/19 ساعت 11:53 صبح

باران

 

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه های ام

                                 از وبال بال

                                              خمیده بود

واز پاک بازی معصومانه ی گرگ و میش

شب کور گرسنه چشم حریص

                                       بال می زد.

به پرواز

شک کرده بودم من.

سحرگاهان

سحر شیری رنگ نام بزرگ

                                  در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم:شوق دیدار خدایت هست؟

بی که به پاسخ آوایی برآرد

خستگی باز زادن را

                         به خوابی سنگین

                                                فرو شد

هم چنان

            که تجلی ساحرانه ای نام بزرگ

 

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین سنگینی توان مند بالی شد

که دیگر بارش

                 به پرواز

احساس نیازی

نبود. 

احمد شاملو


نوشته های دیگران()

گل نیلوفر

فریال :: پنج شنبه 88/8/14 ساعت 11:23 صبح

 

گل نیلوفر در مرداب میروید تا همه بدانند در سختی ها باید زیباترین ها را بیآفرینند

 


نوشته های دیگران()

نیلوفر

فریال :: پنج شنبه 88/8/14 ساعت 11:22 صبح

نیلوفر

 
 از مرز خوای می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
 روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته ایینهها
 هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
 دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
 در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
 همه من بود
کدامین باد بی پروا
 دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آههههههههههههههههههههها ی
شهرمن
خاطره....
اتاق من
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
فریاد بی صدا
فریال
Link to Us!

فریاد بی صدا

Hit
مجوع بازدیدها: 63145 بازدید

امروز: 4 بازدید

دیروز: 3 بازدید

Day Links
استادعنایتی [164]
[آرشیو(1)]


Archive


خرداد 1388
اردیبهشت 1388
شهریور 1388
مهر 1388
تیر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
اسفند 88

Submit mail