سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم به هلاکت می رسند؛ زیرا نمی پرسند . [امام صادق علیه السلام ـ به حمران بن اعین هنگامی که چیزی پرسید ـ]
فریاد بی صدا
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
الهه ی ناز

فریال :: یکشنبه 88/2/27 ساعت 1:51 صبح

عشق
__ زندگی ؟
__ یا مرگ ؟؟
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت
دعا کردم ..دعا کردم ..دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان دنیایی است رویایی
و تو تنها برای دیدن زیبایی آن ، مرا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردی
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب
ساکت و نارنجی وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا ؛ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ؛ تا کی ؛ برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره
با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو
هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام
برگرد ! ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانه گی مان باز
برای شاد و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت
دعا کردم دعا کردم دعا کردم ....!!!

نوشته های دیگران()

هیچ حضوری بی سبب نیست....

فریال :: یکشنبه 88/2/20 ساعت 11:27 عصر

وقتی سردرگـُم و کرخت، در کوچه پس کوچه‌های کوچه باغ‌‌های لـُخت و پاییزی حس

 غربت‌زده‌ام قدم از قدم برمی‌دارم- چه چیز جز عاشقانه‌های تلخ و بی‌روح شده‌ی

‌ جوانی‌ام ذهن‌ ِ انباشته‌‌ام را برهم می‌زند؟! هیچ جز همان حسّ گس با تو بودن.

 انگار‌نه‌انگار- روزگاری از من و ما می‌گذرد، اما باغ حسّ و حالمان نه باری دارد و نه حالی.

 
خسته می‌شوم- از این شوریدگی‌ها- از این پاییز بی‌وقت، و از این زمان که بر من

 می‌تازد، و من... هنوز غرق تو! و چه عبث!

 
هنوز بی هدف لابه‌لای حس و اندیشه‌ام راه می‌روم. هنوز صدایت را در سر دارم "قرار

 نیست بمانم!"- و سوال بی‌جواب ذهنم :"پس چرا آمدی؟!"- و بعد گوشه پیر و مرشد

 ذهنم که همیشه در من می‌‌نوازد که "هیچ حضوری بی‌سبب نیست."


باغ سردی به هیبت درختان تنومند باغ می‌زند- شاخه‌ها را می‌لرزاند و مرا- و چقدر هنوز

 

 بی‌خیال امروز و دیروز، به امید فردای بهاریم این شب را به صبح می‌رسانم. حیف که اینجا همیشه سرد است!!

م.م


نوشته های دیگران()

بستنی

فریال :: چهارشنبه 88/2/16 ساعت 3:44 عصر

 

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب

 

برایش آورد. پسر بچه پرسید: «یک بستنی میوه ای چند است؟» پیشخدمت پاسخ داد:«پنجاه

 

سنت». پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:«یک بستنی

 

ساده چند است؟» در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با

 

عصبانیت پاسخ داد:«سی و پنج سنت». پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:«لطفا یک

 

بستنی ساده.» پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن

 

بستنی ،پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت باز گشت، از آنچه دید حیرت

 

کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، دو سکه پنج سنتی و پنج سکه ی یک سنتی گذاشته

 

شده بود برای انعام پیشخدمت...


نوشته های دیگران()

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

فریال :: چهارشنبه 88/2/16 ساعت 3:25 عصر

سلام به دوستانم

امیدوارم همواره سلامت وشاد باشید.ازاین که به من سر میزنین ممنونتونم ولی تلاش کنید تا نظراتتون رو هم ابراز کنید

زندگی خالی نیست  

 

مهربانی هست...سیب هست...ایمان هست...

آری... تا شقایق هست، زندگی باید کرد

 

در دل من چیزی اسـت،

 

مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

وچنان بی تابم ، که دلم می خواهـد

بـدوم تا ته دشت، بروم تا سرکـوه

دورهـا آواییست، که مرا می خواند...

 


نوشته های دیگران()

HOBBY

فریال :: چهارشنبه 88/2/16 ساعت 3:13 عصر

 


بازی سرگرم‌کننده برنامه‌نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوائی کنار یکدیگر در هواپیما

 نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلی با همدیگر بازی کنیم؟

 مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف

 پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازی

 سرگرم‌کننده‌ای است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را

 نمی‌دانستید ? دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من

 جوابش را نمی‌دانستم من ? دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و

 چشمهایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگری

 داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ? دلار بدهید ولی اگر من نتوانستم

 سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره

 کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازی کند.

 

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس

 بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه‌نویس داد. حالا

 نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتی از تپه بالا می‌رود ? پا دارد و

 وقتی پائین می‌آید ? پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ

 کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.

 آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در

 کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخوری پیدا نکرد. سپس

 برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با

 یکی دو نفر هم گپ (chat) زد ولی آنها هم نتوانستند کمکی کنند.

 

بالاخره بعد از ? ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس

 مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمی

 مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون

 اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را

 برگرداند و خوابید ...


نوشته های دیگران()

روز معلم

فریال :: دوشنبه 88/2/14 ساعت 3:4 عصر

   

       

معلمی از شرافت مندانه ترین شغل ها ست .

این روز را به تمام کسانی که از آن ها آموختم ارزشمندترین هدف را تبریک میگویم استادانی که خود ندانسته مشعل وجودم را برافروختند.......همیشه قدردانتان خواهم بود.م.م

 

یادگیری تنها ثروتی است که چپاول گران نمی توانند غارتش کنند.وتنها مرگ است که می تواند نور چراغ دانش تو را کم سو کند.ثروت حقیقی یک ملت ،درذخیره ی طلا و نقره ی او نیست،بلکه در توان یادگیری او،در بصیرت او ودر درستکاری فرزندان اوست.

 

حیفه که از بهترین استادانم نام نبرم :

بهترین استاد زندگیم:پدرم

بهترین آموزگار دوران ابتدایی:خانم سلیمی(هنوزم وقتی نماز صبحم قضا میشه به یادش میفتم که فردا سر کلاس باید دستام رو بالا ببرمو......)

بهترین آموزگار دوران راهنمایی:خانم عمرانی (هیچ وقت تاریخ وجغرافی که برامون گفت یادم نمیره)

بهترین دبیرایی که داشتم:خانم اصغری دبیر زیست وخانم باغبانی دبیر شیمی وآقای یاسمیان (استاد به  تمام معنای فیزیک)

اسطوره ی ایمان و اخلاقم:آقای اسلامی(نمیدونم از پدر دوم چیزی شنیدید،یه جورایی پدر دومم)

ارزشمندترین اساتید دوران دانشجوییم:دکتر غلامی (استاد معادلات دیفرانسیل،که تونست با رفتارو منش خودش هدف تحصیلی من رو مشخص کنه وشکل بده)

دکتر صفری (استادی که من رو به شیمی علاقه مند کرد و با همکاریش تونستم کتابمو(شیمی از کلام تا کمال )رو چاپ کنم.

با سپاس فراوان از همه ی اونا که آنچه الان هستم ونیستم به خاطر وجود با ارزش این بزرگان ودیگر اساتیدم هست.

 

معلمی کلمه ای مقدس است که کمترعینیت پیدا می کند ،وهر گاه عینی شود کمتر نمود ظاهری دارد.معلم قبل از آن که عالم باشد عاقل است و قبل از آن که عاقل باشد عاشق است،معلم یعنی مثلث

 عشق ،عقل و علم

 

 

 

 


نوشته های دیگران()

خرد

فریال :: جمعه 88/2/11 ساعت 1:17 عصر

         آنگاه که خرد با تو سخن می گوید ،به آنچه که می گویدگوش   

      بسپارتا   نجات یابی .

 

      از گفته های آن بیشترین بهره را برگیر،

 

      تا به فرزانگی مسلح شوی .

 

      زیرا خداوند ،نه راهنمایی بهتر از خرد به تو داده است ،

 

      و نه سلاحی کاری تر از آن ، 

       ا گر خرد با خویشتن خویش تو سخن گوید ،

 

       برهانی در برابر شهوت خواهی بود.

 

     زیرا خرد نماینده ای دور اندیش ،راهنمایی امین ومشاوری سنجیده  

 

  است .

      خرد نوری است در تاریکی ،همان گونه که که خشم ظلمتی است در

 

      دل  روشنایی . 

 

      عاقل باش و بگذار خرد راهنمایت باشد نه هوس....

 

     عقل شما وشورتان سکان و بادبان های روح دریایی شماست.

 

     اگر بادبان هایتان آسیب ببیند ،

 

      یا سکان شما بشکند،

 

       اسیر تکان های شدید و امواج دریا خواهید شد،

 

        و یا در وسط دریا بی حرکت بر جا خواهید ماند.

 

        اگر عقل به تنهایی فرمان براند، نیرویی است بازدارنده"

 

        وشور اگر در رکاب عقل نباشد ،شعله ای است که خود را

 

         تا سرحد

 

        ویرانی می سوزاند.

 

        پس بگذارید روح ،عقلتان را تا بلندای شور و سرگشتگی

 

        بالا برد ، تا آواز سر دهد"

 

       وبگذارید روحتان شورتان را به یاری عقلتان هدایت کند ،

 

        تا شورتان

 

        بتواند بارستاخیز هر روزه اش زنده بماند ،و مانند ققنوس

       از میان     خاکستر خویش برخیزد.

 

       عقل کالایی نیست که در بازار فروخته شود واگر بیشتر شود از

 

       ارزش آن کاسته شود .

 

      ارزش عقل با وفور آن اوج می گیرد.

 

     اگر هم روزی در بازار فروخته شود ،تنها انسان عاقل وفرزانه

 

    است

 

      که قدر و قیمت آن را می داند.

 

                                                   (شور و خرد)7/2/88

 

 

 

 

 

 

 


نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آههههههههههههههههههههها ی
شهرمن
خاطره....
اتاق من
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
فریاد بی صدا
فریال
Link to Us!

فریاد بی صدا

Hit
مجوع بازدیدها: 63256 بازدید

امروز: 18 بازدید

دیروز: 97 بازدید

Day Links
استادعنایتی [164]
[آرشیو(1)]


Archive


خرداد 1388
اردیبهشت 1388
شهریور 1388
مهر 1388
تیر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
اسفند 88

Submit mail