سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرکّب دانشمندان با خون شهیدان سنجیده شد، پس بر آن برتری یافت . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
فریاد بی صدا
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
باران

فریال :: یکشنبه 88/9/29 ساعت 1:17 صبح

باران

دلم میخواهد که فقط من باشم و تو

دلم میخواهد نرگس هم باشد تاسوسن و یاس هم دلنوازی بکنند

ستایش کویر را بااین همه بارانش می ستایم

چه کویری!

          چه نگاهی!

                          چه رویایی!

باز آسمان دستان پر نیازش را پاسخ گفت...

 کاش دستان پر نیاز مرا هم نوازشی کند...


نوشته های دیگران()

رقص مستانه ابرها ...........

فریال :: شنبه 88/9/28 ساعت 1:47 صبح

 

پنجره را باز کردم 

بوی نم 

بوی باران 

بوی شادابی و طراوت را

احساس کردم....

بوی زندگی تازه

بوی شبنم 

بوی عشق را 

دوباره با قلب کوچکم احساس کردم

چشمانم را به سوی آسمان دوختم

آسمان زیبا بود ....

پرواز پرندگان زیباتر ....

رقص مستانه ابرها در آسمان دیدن دارد ......

لذت دیدن این منظره را

با چیز دیگری عوض نمی کنم .....


نوشته های دیگران()

علم

فریال :: چهارشنبه 88/9/25 ساعت 10:21 صبح

علم بهتراست یا ثروت؟
شیمی دان انگلیسی که در سال 1791 در خانواده ای گمنام و بینوا به دنیا آمد. مایکل فرزند آهنگر فقیری بود که به سختی روزگار می گذراند. در حالی که تنها 13 سال داشت به دلیل شرایط سخت خانواده اش به کار جلد سازی و صحافی کتاب مشغول شد. برای امرار معاش به پادوئی در یک کتاب فروشی مشغول شد که ضمن انجام این کار روزنامه نیز می فروخت. در این محیط هیچ کتابی نبود که به آنجا آورده شود و مایکل آن را مطالعه نکرده باشد. مایکل بیش از بیش روی کتابهای علمی مارست تعمق می نمود. مایکل فارادی با پس انداز کردن مقداری پول توانست یک وسیله الکتریکی درست کند. روزها گذشت تا اینکه وی فهمید که شحصی به نام تاتوم می خواهد درباره علوم طبیعی سخنرانی کند. برای مایکل جوان تهیه نمودن بلیطی به مبلغ 25 سنت بسیار گران بود. جریان را با برادر بزرگش که رابرت نام داشت در میان گذاشت و رابرت نیز این پول را در اختیار او گذاشت. مایکل در تمامی جلسات سخنرانی شرکت کرد و تمام مطالب را یاداشت کرد. واقعه ای که در سرنوشت و آینده ی علمی مایکل تأثیر فراوانی گذاشت، این بود که یکی از مشتریان متوجه علاقه فراوان مایکل به مسائل علمی شد، بنابراین وی را همراه خود به انیستیتوی سلطنتی برد، تا در جلسه سخنرانی شرکت کند. فارادی با امیدی که داشت به انجام آزمایشات مغناطیسی پرداخت. او وقت کافی برای انجام آزمایشات نداشت زیرا پدرش مرده بود و مادرش نیز به او متکی بود، بنابراین او در جستجوی کاری بود که بتواند امرارمعاش کند. ناگهان اتفاقی غیرمنتظره افتاد، نامه ای از طرف انیستیتوی سلطنتی دریافت کرد که در آن سرها مفری دیوی از وی خواسته بود که با او دیدار نماید. فارادی در این دیدار به عنوان دستیار سرهامفری انتخاب شد. سرهامفری به هوش و استعداد فارادی پی برد و به تدریج او را با آزمایشهای مهمتری آشنا کرد. آن دو به تمام شهرهای اروپا سفر کرد. با استعدادی که او داشت به عنوان یکی از اعضای گروه تحقیق و پژوهش انتخاب شد و توانست با دانشمندان بزرگ زمان خود دیدار کند. وی در انیستیتوی سلطنتی ترفیع یافت و فرصت بیشتری برای تحقیق و پژوهش یافت به طوری که در عرض فقط 1 سال 37 مقاله نوشت. او در سال 1821 با دختری زیبا و جذاب به نام سارا برنارد ازدواج کرد. او همراه ایده آلی برای دانشمند جوان محسوب می شد. وی به مدت 19 سال به تدریس کودکان پرداخت. 158مقاله علمی و سی جزوه درباره آزمایشات خود درباره الکتریسیته نوشت.وی توانست قوانین صنعتی الکتروشیمی را پایه گذاری کند. بواسطه کشف الکترون به وسیله او دانشمندان علم شیمی (تامسون و ...)توانستند پیشرفت شایانی را طی کنند که ذرات زیر اتمی نمونه از آنها است. کار زیاد رفته رفته بر سلامتی اش اثر منفی گذاشت و موجب کاهش حافظه او شد. سرانجام این دانشمند بزرگ در 25 مه سال 1867 در خانه خود فوت نمود
 
پرونده:Faraday Cochran Pickersgill.jpg

نوشته های دیگران()

اسراف محبت

فریال :: چهارشنبه 88/9/25 ساعت 10:1 صبح

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.

                                                                                                   دکتر شریعتی


نوشته های دیگران()

دانه کوچک

فریال :: یکشنبه 88/9/22 ساعت 10:20 صبح

دانه‌ کوچک‌

 

دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

l
گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید.


اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.


دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.


خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.


دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند.


سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد .

 


عرفان نظرآهاری

 

Iran Eshgh Group !

نوشته های دیگران()

عقابی پرید........

فریال :: سه شنبه 88/9/17 ساعت 8:28 صبح

 

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*


و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان


نوشته های دیگران()

دنیای ما

فریال :: دوشنبه 88/9/16 ساعت 9:33 صبح

آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست
یوسف عوض شده ست زلیخا عوض شده ست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده ست
خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسی
خوکن که جای قایق و دریا عوض شده ست
آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده ست
حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست
//////////////////////////
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق/
اینها چقدر فاصله دارند،تا رفیق!

من را به ابتذال نبودن کشانده اند/
روح مرا به مسند پوچی کشانده اند

تا این برادران ریا کار زنده‌اند /
این گرگ ‌سیرتان جفاکار زنده‌اند

یعقوب درد می‌کشد و کور می‌شود /
یوسف همیشه وصله‌ی ناجور می‌شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می‌زنند /
منصور را هر آینه بر دار می‌زنند

اینجا کسی برای کسی کس نمی‌شود /
حتی عقاب در خور کرکس نمی‌شود

جایی که سهم مرگ جز تازیانه نیست /
حق با تو بود ماندمان عاقلانه نیست

ما می‌رویم چون دلمان جای دیگر است /
ما می‌رویم هر که بماند مخیر است

ما می‌رویم گر چه ز الطاف دوستان /
بر جای‌جای پیکرمان زخم خنجر است

دل خوش نمی‌کنیم به عثمان و مذهبش /
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما می‌رویم مقصدمان نامشخص است /
هر جا رویم بی‌شک از این شهر بهتر است

از سادگی‌ست گر به کسی تکیه کرده‌ایم /
اینجا که گرک با سگِ گله برادر است

ما می‌رویم ماندن با درد فاجعه است /
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته‌اند امیران قافله /
ما مانده‌ایم و قافله، پیران قافله

آن‌جا که گرچه باب من و پای لنگ نیست /
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

5


نوشته های دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آههههههههههههههههههههها ی
شهرمن
خاطره....
اتاق من
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
فریاد بی صدا
فریال
Link to Us!

فریاد بی صدا

Hit
مجوع بازدیدها: 63204 بازدید

امروز: 63 بازدید

دیروز: 3 بازدید

Day Links
استادعنایتی [164]
[آرشیو(1)]


Archive


خرداد 1388
اردیبهشت 1388
شهریور 1388
مهر 1388
تیر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
اسفند 88

Submit mail